Thursday, July 12, 2018

شوکا و کاش


شوکا 
به چشم های نگاه کن
جهان من دو قسمت داشت
و تو مهم ترین بخش آن بودی، 
هیچ وقت نگفتی که چگونه 
به جهانی بنگرم
که مهم ترین بخش آن 
دیگر در کنارم نیست. 
شوکا 
چتر قدیمی ام را 
که در آخرین 
بارش باران بهاری 
برای دیدنت آماده بودم، 
نمیخواهم
همانی که پس از دیدنت
و حرف های واپسین ما
پیش تو جا ماند،
یادت هست؟
روزی که 
دنیا دنیا ابر
در چشم های من 
باریدند و می بارند
اما دیگر
دلم سبک نمی شود،
از بس که با نبودنت 
کنار نیامده است. 
شوکا
در حجم تنهایی من
تنها اسم تو تکرار می شود، 
شوکا جان 
وحشت دارم از این که
دیگر نگران نیامدنت نیستم،
خوب می دانم که چقدر دیر شده است
برای عاشقانه زیستن
برای جوانی کردن
برای تجربه های ساده و بی تکرار،
برای پرگشون به پهنای آسمان خوشبختی،
برای انجام تمام آن چیزهایی 
که روزی نقشه اش را کشیده بودیم دیر شده است،
دیگر سن و سالی از ما گذشته. 
عشق همیشگی من
شوکا جان
بیا به عبور ستاره هایی که از سرمان می گذرد، 
به کرم های شب تابی که مستانه در شب می رقصند، 
به باران هایی که تازه می کند تنهایی مان را
به خورشیدی که از ما سایه های انفرادی 
نقاشی می کند،
بیا آن چیزهای کوچکی که برایمان باقی مانده، دلخوش کنیم
شاید لبخند کوچکت،
با اولین سپیده صبح
تکثیر شود
در فضای این کهکشان.
شوکا جان
به من بگو هنوز 
آرزوی تو ام
به من بگو 
سخت بر سر دوست داشتنم ایستاده ای
به من بگو 
که تمام دردهای هایم را درک کرده ای
بگو شوکا جان
این دل بی قرار 
این دل هراسان
با کلام تو آرام می گیرید
تو بگو
هرچند بدون منطق
هرچند خالی از حقیقت. 
شوکا جان
از تو چه پنهان
تنهایی سخت نیست
بدون تو ماندن سخت است. 
برایم دعا کن که امشب
بی اشک بخوابم
بی قراری ام آرام گیرد. 
من مثل همیشه
نگرانت هستم 
و به تمام خدایان قسم
که هنواره قلبی شاد برایت
 آرزو داشته ام.
شوکا
حالا که نیستی،
کاش بدون من
جهانت زیباتر باشد
ای همه بهانه ی زندگی ام.

سعید شجاعی
دوازده، سه، نودوهفت

زمین زیر پا


شاید هیچ وقت فکر نمی کردم، که زمین زیر پای آدم چقدر می تواند، در همه جای زندگی اش نقش داشته باشد. 
وقتی زیر پاهایت زمینی سفت باشد، زمینی که بتوانی به روی آن استوار بایستی، دلت قرص است، سرت را بالا می گیری و در کمال امنیت و آرامش به بلند پروازی، به زیبا ساختن پیرامونت می پردازی، به فکر لذت بردن از زندگی ... 
وقتی هوای بالای سرت خوب باشد، وقتی نگران گرما و سرمای هوا نباشی، همه چیز قشنگ تر می شود، مثل پاییز، مثل بهار. آن وقت برای دیدن تمام تغییرات زمین، زمان کافی داری. 
وقت داری که با خیالی آسوده، تمام عطر روزهایت را نفس بکشی و راجب شان شعرهای کوتاه و بلند بخوانی. 
در دنیای پیرامون ما بیشمارند، اتفاقات طبیعی که می توانند حس های خوب و مثبتی را در انسان ایجاد نمایند. اما شگفتی ساز ترین لحظه ای که می توانی داشته باشی آن است که به شکلی عجیب، تمام حس های خوب دنیا را که تا کنون تجربه کرده ای، می توانی در وجود یک شخص ببینی و لمس کنی. فقط یک نفر کافیست که به روی تو بگشاید تمام لذت ها و زیبایی های جهان هستی را. 
در کنارش می توانی در بازارهای شناور ونیز به دنبال عروس های دریایی بگردی وقتی دست به دست یکدیگر داده اید، می توانی تمام پاریس را با عطر زلف هایش بلد شوی، می توانی بی نیاز از هر چیزی، احساس خوشبختی کنی. احساس زنده بودن... 
چشم هایت را ببند و با من به تمام خوبی های جهان فکر کن، در کنار کسی که دوستش داری، همه چیز در پیرامون شما خواهد بود. 
حتی دیگر به دیدن ندیده های جهان نیز، نیاز ندارید، اینجا ابتدای تمام خوشبختی توست. 
دقیقا، همینجا، همین لحظه، در همین خوشبختی کوچک، اگر آن یک نفر، به هر دلیلی، نباشد، برود، تمام شود؛ تمام جهان تا ابد، یک نفر را کم خواهد داشت. 
دیگر مهم نیست که تو در کجای جهان ایستاده ای، زیرا خوشبختی تو، دنیای تو، همیشه یک نفر را کم خواهد داشت. 

سعید شجاعی 
سی و یک، چار، نودوشش

#یادداشت_های_بی_دلیل 

باد

باد است
بي اجازه مي وزد، 
دختر است
گيسو مي افشاند، 
و بي چاره دلي كه
به تماشا نشسته است. 

سعید شجاعی
بییست،سه،نودوهفت

ترس

کمی ترسیده ام، راستش را بخواهید، خیلی ترسیده ام‌. معمولا اصلا برایم مهم نبود، اما حالا ترسیده ام. همش تقصیر گفتگویی بود که در آن، خاطره ای از کودکی شخص بیان شد، وقتی شروع کردم به تعریف کردن از خاطرات کودکی خود، ناگهان خشکم زد...
تا به حال نمی دانستم از ۳۰ سال پیش خود هم خاطره دارم. بهتر بگویم، از این ترسیدم که خاطراتی ۳۰ ساله دارم. 
حالا دیگر موهای سفید شده ام و خستگی های گاه و بیگاهم عجیب نبود. گاهی سن فقط یک عدد نیست، نشان میدهد که تا کنون چه چیزهایی را از سر گذرانده ای. 
عجیب ترسیده ام از سکوت مشکوک دلی که دیگر با حقیقت کنار آمده است و پذیرفته است این روزمرگی را.

سعید شجاعی
اول/تیر/نودوهفت

شوکا و وال آبی

سکوت 
سکوت
سکوت
تنهایی 
تنهایی
تنهایی
چه چیز دیگری از تو باقی مانده است شوکا،
شده ام شبیه وال آبی که تنهاست
در اقیانوسی از خیال،
غطور در اشک،
دست و پا می زند بین امید و نا امیدی خویش. 
شده ام
یک وال سرگردان، در پهنای آب های زمین.
بگو چند خلیج را باید به دنبالت بگردم
بگو چند اقیانوس اشک تا تو باقی مانده، 
بگو کجای جغرافیا ایستاده ای
که نمی رسد به تو
دست های خسته ی من. 
شوکا شده ام همان قصه ای
که هزار افسانه غمگین دارد.
شوکا 
شوکا گویان 
عبور کرده ام از هر معبری.
تمام اقیانوس پاییز شده است
ای دلیل بهار
ای ساحل آرامش
تا کی مرا از مدار خود دور نگه میداری؟
تا کی فکر پرواز را در چرخش انفرادی خود، نقاشی کنم،
شوکا خسته ام
ترسیده ام بی تو، 
تا کی این وال تنها و سرگردان آبهای شور از اشک، 
به دنبالت
راهی مسیرهای بی کسی گردد؟
نه دیگر هوا هوای قدیم است
و نه توانم، مجال زیادی به من میدهد. 
چیزی بگو
هرچند کوتاه،
هرچند نا مهربانانه،
این اشک
این بغض
کار دست یخ های قطبی داده است. 
پس دیگر خودت را از خواب هایم بگیر
بگذار اهلی همین حوالی گردم،
بگذار پایم به زمین برسد
هرچند تلخ
اما از غطور ماندن بین تو و تنهایی
بهتر است‌.
شوکا جان
دیگر به خوابم نیا.

سعید شجاعی
هفت،چار،نودوهفت

پ ن:
وال آبیتنها ترین وال جهان است که به دلیل فرکانس صدایی که دارد
به احتمالا دانشمندان هرگز نمی تواند وال های دیگر را بیابد

پشت سرت

پشت سرت حرف های زیادی زده ام
بارها گفته ام که دیدن لبخندت
مثل دیدن گل سوسن چلچراغ ناب است، 
یا دستانت حس نسیم خنک تابستانه را دارد، 
حضورت همچون آفتاب دلچسب پاییز
و من...
مرا ببخش
اما همه ی شهر میدادنند
که چقدر تو را دوست دارم.

سعید شجاعی
هفده،چار،نودوهفت

احترام


آدم است، پیچده خلق شده و با پیچیدگی زندگی میکند. پس جای تعجب ندارد که هر آدمی در زندگی روز مره خود، گرفتار پارادوکس های زیادی گردد. 
با هیچ منطقی جور نمی آید که انسانی آزاد، خود را با شرایط و سلیقه های شخص دیگری هماهنگ کند، از پوشیدنی جات گرفته تا ساعت های خواب و مسایل خیلی خصوصی دیگر. اما آدم است دیگر، گاهی از این میزان آزادی که هیچ کس کاری به کارش ندارد به ستوه می آید. دلش میخواهد تصاحب شود، همیشه کسی باشد که حواسش به جزییات رفتار اوست. گاهی نیاز به تنهایی باعث می شود که به ناگاه از همه ی کسانی که میشناختی فاصله بگیری، آنقدر که حتی دیگر قادر به شناختنت نیستند، و گاهی نیاز به تنها نبودن، تو را راهی کوه و بیابان می کند. گاهی میم مالکیت انتهای اسمی می تواند در دلی جشن برپا کند و گاهی صدا نشدن باعث آرامش است. خلاصه آدمیست و هزار جور نیاز و خواسته. اما در این بین، اگر بخواهد ولی نتواند، تبدیل به بی تاب ترین موجود زمین می شود. مهم نیست چه حسی یا چه نیازی باشد، گاه رو به خلوت است و گاه در انتظار آمدن فردی در زندگی، هر چه هست اگر خواسته شود ولی به وقوع نرسد، خطرناک است. بغض می شود، درد می شود، مثل موریانه ای به روح می افتد، جسم را زخم میزند و هزار علائم دیگری که علم برای سر پوش این حقیقت، دارو های مختلف تحویز میکند. سلامتی در خوشبختی ست و خوشبختی ممکن نمی شود، مگر این که خوب خودت را بشناسی و به خواسته و نخواسته هایت آشناگردی. احترام بگذاریم به حریم ها، به اتفاقاتی ساده که در زندگی های روزمره ما شکل می گیرد. شاید حضور، کلام یا نگاه نا به جای ما، آخرین ضربه برای شکستن یک شخص باشد. شاید کسی که به زحمت و بعد از مدتها تنهایی، اکنون در کنار ماست، آخرین فرصتش برای داشتن یک زندگی معمولی اجتماعی باشد و یا خیلی چیزهای دیگر. اگر میخواهیم از حجم قرص های رنگی مان کم شود، با هم مهربان تر باشیم. اگر نمی توانیم یکدیگر را درک کنیم، دست کم به همدیگر احترام بگذاریم. زندگی شاید رنگ بهتری گرفت. 

#سعید_شجاعی
بیست،چار،نودوهفت

#یادداشت_های_بی_دلیل