Monday, June 30, 2014

نگران

لعنت به تمام کسانی که می دانند
تو بدون شعر های من
همچنان زیبایی.


سعید شجاعی

نه ، چهار ، نودوسه

Sunday, June 29, 2014

جامانده

حسی از من
در لا به لای خنده های کوتاهت،
در کنج غم چشمانت،
در امتداد پریشانی گیسویت،
در چین بلند لباست...
نمی دانم کجا،
اما حس مهمی از من
پیش تو جا مانده است.

سعید شجاعی

سی ، سه ، نودوسه

Saturday, June 28, 2014

لبریز

تنهایی مرا پرنده ی بی پر 
درخت بی برگ 
ماهی بی آب می فهمد،  
تنهایی من 
لبریز از نبودن توست. 


سعید شجاعی 
هفت، چهار، نودوسه

Friday, June 27, 2014

عادی

پرنده پرواز می کند 
باران می بارد 
باد می وزد
خورشید می تابد 
و تو دل می بری، 
دلبری 
خاصیت طبیعی توست. 

سعید شجاعی 

شش، چهار، نودوسه

Sunday, June 22, 2014

شانه به شانه

بر این شعر شانه می کشم
که از عطر گیسوان تو
پریشان شده است.

سعید شجاعی

سی ، سه ، نودوسه

Tuesday, June 17, 2014

به سر

چیز عجیبی نیست عزیزم
همه می توانند بدون من سر کنند،
شگفت اینجاست
که چرا بی تو به سر نمی شود.

سعید شجاعی

بیست و هفت، سه ، نود و سه  

Monday, June 16, 2014

روز بد

چشمت روز بد نبیند،
همه ی روزهای من
بی تو بد شده اند.

سعید شجاعی

بیست و شش، سه ، نود و سه

Sunday, June 15, 2014

پرپر

این پرپر زدن بی هوده نیست، 
کبوتران شهر نامه رسانان نسلی اند       
که عادت به  سکوت دارند. 

سعید شجاعی 

بیست و پنج، سه، نود و دو 

Monday, June 9, 2014

آیات

سایه ای در من
نماز آیات نبودنت را
هر شب
تکبیرة الاحرام می گوید.


سعید شجاعی

هشتده، سه ، نودوسه 

Friday, June 6, 2014

کودک

همیشه که نباید مرد بود،
گاهی دوست دارم
چون کودکی گمگشته
به آغوش امنت پناه برم
و ساعت ها آرام بگیرم.

سعید شجاعی

شانزده،سه، نودوسه

Thursday, June 5, 2014

وقار

بهار چه با وقار
روی گلبرگ ها قدم می زند،
همچون مردی
که از یک قرار عاشقانه
باز می آید.

سعید شجاعی

Tuesday, June 3, 2014

مرگ

فکر کردن به بعضی چیزا باعث میشه که هیچ وقت نتونی به جواب درستی دست پیدا کنی. به طور مثال تولد یا مرگ. شاید چون تولد ذاتن شادی بخشه کمتر بهش فکر شده اما مرگ دست کم برای من یه فرآیند پیچیده ست. همیشه احساس می کنم می تونه هر لحظه اتفاق بیوفته، خیلی دور نیست و چه منطقی پشت هر مرگ وجود داره؟
اینا چیزاییه که گاهی از پشت ذهنم میاد بیرون و مهم نیست که چقدر بهشون فکر کنم، قطعن به هیچ نتیجه ای نمی رسم، تنها چیزی که می تونم کمی خودم رو آروم کنم اینه که با بعضی چیزا فقط میشه کنار اومد و هیچ کاری هم از دست ما ساخته نیست.
آدما می میرن و کسی نمی دونه چه اتفاقی به سر عادت هاشون میاد. برای دنیا مهم نیست که ما هر روز صبح چه ساعتی بیدار میشم ، صبحانه و نهارمون رو چطوری می خوریم یا کل روز مون رو با چی پر می کنیم. برای دنیا مهم نیست که ما داریم برای چی تلاش می کنیم یا واسه چی و کی داریم زندگی می کنیم، و این بی شک دست کم برای من غم انگیزه.
حتی گاهی به این فکر می کنم که بعد از مرگ اون لباس ها، اتاق، کفش ها یا هر چیز دیگه ای شاید دلشون برای صاحب شون تنگ بشه.
آدم ها همون طور که عادت می کنن، هر چیزی رو به خودشون عادت میدن و من باور نمی کنم که روزی دل وسایلم برای من تنگ نشه، من باور نمی کنم که نبودنم هیچ تاثیری توی روند روز و شب نداشته باشه.
شاید درک اینکه به همین سادگی همه چیز تموم میشه برام سخت تر از اون چیزی باشه که اتفاق می افته.
مرگ اتفاق ساده ایه که با امید متناقضه و مشکل اینجاست که آدم ها هم با امید زنده اند.
شاید اون روزی که ما نباشیم دل دنیا برامون تنگ بشه، شاید بشه یه روز یه منطقی برای مرگ پیدا کرد که دیگه آدم دلواپس یتم شدن آرزوهاش نباشه ، شاید تا اون موقع دیگه مرگ طعم تلخی نداشت و می شد با لبخند سرکشیدش.

سعید شجاعی
سیزده ، سه ، نودوسه

به بهانه مرگ داییم.