Wednesday, September 24, 2014

عطر رویا

پنجره رو به پاییز باز است 
و چشم که می بندم عطر تو 
در فضای خانه می پیچد، 
انگار یک نفر آرزو های مرا 
با چشم های بسته 
برآورده می کند. 


سعید شجاعی 

دو، هفت، نودوسه

Saturday, September 20, 2014

فاصله

بیا به روزهای خوب
کوچ کنیم،
این روزها
دست های من
به زلف های تو نمی رسد.

سعید شجاعی

بیست و نه ، شش ، نودوسه

Sunday, September 14, 2014

با مادری

بیا و در حق واژه هایم 
مادری کن، 
این شعر ها 
با من میانه ی خوبی ندارند. 

سعید شجاعی 

بیست و سه ، شش ، نودوسه 

Friday, September 12, 2014

رگ خواب

رگ خواب من
جایی ست که لب هایت
مرا می بوسد.

سعید شجاعی

بیست و یک ، شش ، نودوسه 

Tuesday, September 9, 2014

شوکا و خوشبختی

نمی خواهم تو را
با دنیا پیوند بزنم
اما باورکن
آسمان ِ دیشب
آمدنت را نوید داده بود،
نسیم سراسیمه
به جنگل رسید
و شمعدانی ها
بی وقفه می خندیدند،
باور کن نمی خواهم تو را با دنیا پیوند بزنم
اما دیدم که ماه دریا را آب و جارو می کرد
و من از نبض زمین
دانستم که قدم هایت
لحظه به لحظه
کم می کند این فاصله را.

صبح
پیش از طلوع خورشید
نفسی گرم بر ایوان خواب و خیال پیچید
و سایه ای بلند و باریک
بر من از نزدیک تابید،
من در حجم نگاهش غرق شدم
و از میان فریاد و فغانم
از میان اشک و لبخندم
از میان تمام تنهایی ام
تا او دویدم.

من پس از سی سال دوری
چقدر سخت
کلام را بر لبهایم پیش از بوسه
مقدم شمردم و با صدایی لرزان گفتم :
سلام شوکا جان.

من و شوکا دلتنگی هایمان را
در آغوش هم گریستیم
و خندیدیم شوق چشمانمان را،
ما در واپسین روزهای تابستان
همراه با جشنواره ی عشق  پاییز شدیم
که افتخاری گردد
بر بی آبرویی این سالها،

من هنوز به خاطر دارم که باید
با تمام وجود
محو تماشایش بنشینم
و انار دان کنم،
برایش از بیرون
یک شاخه گل
به همراه هر چه که لیست کرده
بیاورم،
از چای دم کرده اش
حض ببرم
و هر شب پیش از خواب
و در لابه لای لالایی های شبانه ام
اسمش را بی هوا بخوانم
تا با جواب جانم اش
یک دل سیر آرام گیرم.

شوکا جان
آنقدر نبودنت را گریسته ام
که به اشک های شوقم مشکوکم
که مبادا بوی غروب و غم بدهند،
شوکا آنقدر دلتنگی ات را زندگی کرده ام
که دلم دیگر به حرف چشمانم گوش نمی دهد
و در یک قدمی نفس هایت
هنوز دلتنگ تو ام.

شوکا کنارم بنشین
همینجا در دست رسم،
می خواهم عطرت را
نفس بگیرم
و با دستانت
باور کنم که قرار است
این تن رنجور آباد گردد،
به من بگو که لب هایت
با لبهایم کنار می آید
و چشم هایت همیشه
همین گونه مهربان است.

شوکا
سی سال خستگی
در خواب هایم سنگینی می کند،
خمیازه هایم را ببخش
که صدایت
مرا به آرامش وا می دارد
و من دست و پا بسته تر از آنم
که با تو
خوشبخت نباشم.

سعید شجاعی 

Sunday, September 7, 2014

صبح تهران

تهران شهر کوچکی است،
نبودن تو را نتوانست
در هیچ خیابانی پنهان کند.

سعید شجاعی

شانزده ، شش، نودوسه 

Monday, September 1, 2014

بازیگوشی

چشمانم روی چهره ات 
بازیگوشی می کنند  
و این لبخند کودکانه که بر لب دارم 
شوق آموختن یک بازی جدید 
از لب های توست. 


سعید شجاعی 

ده، شش ، نودوسه