فکر کردن به بعضی چیزا باعث میشه که هیچ وقت نتونی به جواب درستی دست پیدا کنی. به طور مثال تولد یا مرگ. شاید چون تولد ذاتن شادی بخشه کمتر بهش فکر شده اما مرگ دست کم برای من یه فرآیند پیچیده ست. همیشه احساس می کنم می تونه هر لحظه اتفاق بیوفته، خیلی دور نیست و چه منطقی پشت هر مرگ وجود داره؟
اینا چیزاییه که گاهی از پشت ذهنم میاد بیرون و مهم نیست که چقدر بهشون فکر کنم، قطعن به هیچ نتیجه ای نمی رسم، تنها چیزی که می تونم کمی خودم رو آروم کنم اینه که با بعضی چیزا فقط میشه کنار اومد و هیچ کاری هم از دست ما ساخته نیست.
آدما می میرن و کسی نمی دونه چه اتفاقی به سر عادت هاشون میاد. برای دنیا مهم نیست که ما هر روز صبح چه ساعتی بیدار میشم ، صبحانه و نهارمون رو چطوری می خوریم یا کل روز مون رو با چی پر می کنیم. برای دنیا مهم نیست که ما داریم برای چی تلاش می کنیم یا واسه چی و کی داریم زندگی می کنیم، و این بی شک دست کم برای من غم انگیزه.
حتی گاهی به این فکر می کنم که بعد از مرگ اون لباس ها، اتاق، کفش ها یا هر چیز دیگه ای شاید دلشون برای صاحب شون تنگ بشه.
آدم ها همون طور که عادت می کنن، هر چیزی رو به خودشون عادت میدن و من باور نمی کنم که روزی دل وسایلم برای من تنگ نشه، من باور نمی کنم که نبودنم هیچ تاثیری توی روند روز و شب نداشته باشه.
شاید درک اینکه به همین سادگی همه چیز تموم میشه برام سخت تر از اون چیزی باشه که اتفاق می افته.
مرگ اتفاق ساده ایه که با امید متناقضه و مشکل اینجاست که آدم ها هم با امید زنده اند.
شاید اون روزی که ما نباشیم دل دنیا برامون تنگ بشه، شاید بشه یه روز یه منطقی برای مرگ پیدا کرد که دیگه آدم دلواپس یتم شدن آرزوهاش نباشه ، شاید تا اون موقع دیگه مرگ طعم تلخی نداشت و می شد با لبخند سرکشیدش.
سعید شجاعی
سیزده ، سه ، نودوسه
به بهانه مرگ داییم.