Wednesday, November 1, 2017

رنگواره

پاییز 
به رنگ دلتنگی است،
با موسیقی باران
می توانی به اندازه ی
یک عمر دلتنگ شوی،


پاییز هر چه هست
دیگر عاشقانه نیست. 

سعید شجاعی 
ده، هشت، نودوشش

Thursday, October 19, 2017

اتفاق

غمگینم،
به اندازه ی تنهاترین
خدای مصر، 
که به زیباترین الهه یونان
دل بسته است. 

سعید شجاعی
بیست وهفت،هفت،نودوشش

Wednesday, October 11, 2017

تکامل

تکامل
هیچ وقت فکر می کردم که تساوی حقوق زن و مرد چیزی فراتر از یک شعار باشد. حتی در آن زمان هایی کودکی که "پسر ها شیرن، مثل شمشیرن و دختر ها پنیرن، دست بزنی می میرن" و خیلی دیگر از این نوع کل کل های اعصاب خورد کننده که هیچگاه هم، برنده ای نداشت. اما زمانی که بزرگتر شدم و فهمیدم ناز چیست و نیاز تا چه حد می تواند باشد، احساس کردم این شعار، شاید سری در حقیقت داشته باشد .
 خوب به یاد دارم از زمانی که دلم رفت، از زمانی که محو در دنیای چشمهای کسی شدم، از زمانی که قلبم شدید تر تپید، همواره تمام خوبی های دنیا، بی دلیل به سمت دیگر ترازو سوق پیدا کرد، زمانی که زیبایی تمام فصول سال، تک تک لحظه های بی بدیل و بهترین تجربه های جهان، در گرو حضور یک نفر بود.
زمانی که هیچ چیز غیر ممکن نمی موند، هزاران بار مرده و زنده شدن، پرواز بر فراز دنیا، قدم نهادن بر ماه، جوان تر شدن و تمام احساس هایی که بشر، همواره و همیشه در پی رسیدن به آن بود را فقط و فقط در کنار او می شد حس کرد.
می شد پادشاهی بود که یک کهکشان را فرمان می راند، می شد معجزه گر بود که سخت ترین امور را بی درنگ انجام می داد.
می شد احساس کرد که خدا در همین نزدیکیست.. و دقیقا در همین زمان دریافتم که اگر دل، دل باشد، نیاز به هیچ ترازویی برای تساوی یا برابری یا اندازه گیری حقوق زن و مرد نیست.
دریافتم که در ورای این بازی ها و شعار های کودکانه، چیزی به نام تکامل وجود دارد. احساسی غنی و سرشار که به آن خوشبختی نیز می گویند.
باری، حالا یا به دلیل عمر کوتاه انسان، یا چرخش زمین و یا هر چیز دیگری که شاید بتوان به آن نسبت داد، دریافتم که هیچ چیز همیشگی نیست، چه تکامل، چه عشق، چه شب و چه روز، هیچ چیز تا ابد نمی ماند و تا ابد نمانده است، جز تنهایی، تنهایی در خودش تکرار می شود، تنهایی در خود زاد و ولد می کند، تنهایی همواره پیش و پس از خود قرار دارد.
در این تنهایی، در این ابدیت، دیگر هیچ حقی یا فلسفه ای برای این برابری یا این تساوی مضحکانه وجود ندارد.
به طور مثال، همواره مردها ساده ترین بیماریشان، حتی اگر سرما خوردگی باشد، زمین گیرشان می کند، انگار به طور طبیعی دائما به خود آسیب وارد می کنند، انگار هر چند هم که قوی باشند و به روی خود نیاورند که در کجای ماجرا گرفتار طوفان فراموشی شده اند، باز هم جایی در آفرینشان هست که رسوا می کند این نیمه ی خالی و بدون تکامل را. باز هم به رخ می کشد که ای عشق، چهره آبی ات پیدا نیست...
نمیدانم، شاید این درد به طور مساوی تقسیم شده باشد. شاید چنین وقایعی در آنسوی این نیمه ی رها شده هم رخ دهد. اما بحث سر مقیاس و مقدار عمق این طوفان نیست، ماجرا بر سر این است که هیچگاه مرد و زن نمی توانند و نباید با هم برابر باشند. چرا که تکامل، برابری نمی طلبد، فقط مرد عشق می خواهد و زنی عاشق ولاغیر.

سعید شجاعی
نوزده،هفت،نودوشش

فصلهای مجهول

چه اتفاق های خوبی
که رخ نمی دهند، 
چه لبخندهایی 
که شکل نمی بندند،
چه حرف هایی 
که گفته نمی شوند...
این فصل مجهول  
برای پاییز شدنش 
یک نفر را کم دارد.

سعید شجاعی 
نوزده،هفت،نودوشش

Tuesday, September 26, 2017

شکنجه گر

چه شکنجه گری شده ام، 
من انتقام نبودنت را 
بی رحمانه 
از خودم می گیرم. 

سعید شجاعی 
چار،هفت،نودوشش

Saturday, September 23, 2017

احاطه

مرا احاطه کن،
مهم نیست که چقدر دور
و در کجای قصه ایستاده ایم،
مرا احاطه کن
همچون مه غلیظی
که تن خسته ی جنگل را در آغوش می گیرد،
شاید این بغض، باران شد. 

سعید شجاعی
یک،هفت،نودوشش

Friday, September 22, 2017

فاجعه

جمعه بیاید
پاییز بیاید
باران بیاید 
و تو نباشی،
چه فاجعه ی غم انگیزی.

سعید شجاعی
سی و یک،شش،نودوشش

Saturday, September 9, 2017

شگون

تنهایی
بد یمن نیست،
بی تو بودن است
که شگون ندارد.

سعید شجاعی
هجده،شش،نودوشش

Thursday, September 7, 2017

بافته

پشت سرت
حرف های زیادی است،
تمام عاشقانه هایم را
به گیسوانت بافته ام.

سعید شجاعی
پانزده،شش،نودوشش

Monday, September 4, 2017

نیاز

بی عشق 
چقدر آدم تنهاست؛ 
ورنه، 
ازدحام روزمره ما 
فقط از روی نیاز است.

سعید شجاعی 
سیزده،شش،نودوشش

Friday, September 1, 2017

تفاهم

درمان نمی خواهم
من از کسی برای زخم های گذشته ام
درمان نخواهم خواست،
من تو را برای روزهایی که می آیند،
برای آینده ام می خواهم.

سعید شجاعی
نه،شش،نودوشش

Monday, August 28, 2017

جاری

آنقدر جاری ام
که بعید است روزی به تو نرسم،
من بی وقفه به سمتت جریان دارم. 

سعید شجاعی
شش،شش،نودوشش

Friday, August 25, 2017

شوکا و خواب

تو از لا به لای یک رویای سیاه و سفید
به خوابم آمده بودی شوکا جان،
انگار در یک خیابان شلوغ همین که تو را
از دور دیدم،
تمام رنگ ها و لبخند های دنیا
به سمت قلب من سرازیر شدند.
انگار جهان ایستاده بود
آن هنگام که رسیدنت را از دور تماشا می کردم.
شوکا جان
چقدر دلم برای دیدنت تنگ شده بود.
تمام جهان ایستاده بود و من
خوشبخت ترین مرد زمین بودم.
آمدی
رسیدی به من
و من چون کودکی که در کنار آرزویش ایستاده است
سر از پا نمی شناختم.
تو حرف می زدی،
از زمین و زمان، از سیاست و حکایت،
از کودکانه کار و زار، از جنگ هایی که صلح نرسیده،
از آدم های کوچکی که هیچگاه بزرگ نشده اند،
از فرهنگ، از هنر، از ترافیک
از شعر، از عکس از خودت...
و دلم عشق می کرد که در کنار تو
صدایت را می شنود و دستانم دستان تو را لمس می کند.
من خلاصه شده بودم در ریه هایم
هنگامی که عطر تو را نفس می کشیدم،
من به چشم هایم کوچ کردم
هنگامی که به نگاه من لبخند می زدی،
من به زیر پوست تنم رفتم
تا تو را با تمام وجودم لمس کنم؛
صدایت مرا به حلزونی گوش هایم برد
تا در تلاطم طنین آوایت غرق شوم.
آری شوکا جان
تو به خواب من آمده بودی
هنگامی که دلم سرد شده بود.
بیچاره روزگار
که چه قدر مرا به فراموشی تو
ترغیب می کرد،
اما تو به خوابم آمدی
و من عاشق تر از همیشه، از خواب برخواستم.


سعید شجاعی
سه، شش،نودوشش

سی و سه سالگی

جاده ها را به انتظارت ایستاده ام
و سی و سه سال  
با آرزوی تو به سر برده ام،
چند سال دیگر به رسیدنت باقیست؟  
ای بانوی همیشه دور من.


سعید شجاعی

شش،پنج،نودوشش 

Saturday, July 22, 2017

زمین زیر پا

شاید هیچ وقت فکر نمی کردم، که زمین زیر پای آدم چقدر می تواند، در همه جای زندگی اش نقش داشته باشد.
وقتی زیر پاهایت زمینی سفت باشد، زمینی که بتوانی به روی آن استوار بایستی، دلت قرص است، سرت را بالا می گیری و در کمال امنیت و آرامش به بلند پروازی، به زیبا ساختن پیرامونت می پردازی، به فکر لذت بردن از زندگی ...
وقتی هوای بالا سرت خوب باشد، وقتی نگران گرما و سرمای هوا نباشی، همه چیز قشنگ تر می شود، مثل پاییز، مثل بهار. آن وقت برای دیدن همه تمام تغییرات زمین، زمان کافی داری.
وقت داری که با خیالی آسوده، تمام عطر روزهایت را نفس بکشی و راجب شان شعرهای کوتاه و بلند بخوانی.
در دنیای پیرامون ما بیشمارند، اتفاقات طبیعی که می توانند حس های خوب و مثبتی را در انسان ایجاد نمایند. اما شگفتی ساز ترین لحظه که می توانی داشته باشی آن است که به شکلی عجیب، تمام حس های خوب دنیا را که تا کنون تجربه کرده ای، می توانی در وجود یک شخص ببینی و لمس کنی. فقط یک نفر کافیست که به روی تو بگشاید تمام لذت ها و زیبایی های جهان هستی را.
در کنارش می توانی در بازارهای شناور ونیز را به دنبال عروس های دریایی بگردی وقتی دست به دست یکدیگر داده اید، می توانی تمام پاریس را با عطر زلف هایش بلد شوی، می توانی بی نیاز از هر چیزی، احساس خوشبختی کنی. احساس زنده بودن...
چشم هایت را ببند و با من به تمام خوبی های جهان فکر کن، در کنار کسی که دوستش داری، همه چیز در پیرامون شما خواهد بود.
حتی دیگر به دیدن ندیده های جهان نیز، نیاز ندارید، اینجا ابتدای تمام خوشبختی توست.
دقیقا، همینجا، همین لحظه، در همین خوشبختی کوچک، اگر آن یک نفر، به هر دلیلی، نباشد، برود، تمام شود؛ تمام جهان تا ابد، یک نفر را کم خواهد داشت.
دیگر مهم نیست که تو در کجای جهان ایستاده ای، زیرا خوشبختی تو، دنیای تو، همیشه یک نفر را کم خواهد داشت.

سعید شجاعی
سی و یک، چار، نودوشش

Sunday, July 16, 2017

دلیل

تنهایی 
هزار حادثه دارد، 
اما همیشه همان قصه است. 

سعید شجاعی 
بیست و پنج، چار، نودوشش

شوکا و گریه

شوکا
به تو فکر می کنم
و هوای دلم بارانی می شود.
آنقدر ابرهای دلم سنگین شده اند
که انگار هیچگاه چشمانم بی اشک نخواهند ماند.
شوکا دلم گرفته است،
دلم به اندازه تمام غروب هایی که نبودی
دلم به اندازه تمام دوستت دارم هایی که به تو نگفته ام
دلم برای تمام حرفهایمان
تمام آن لحظه هایی که سیر می خندیدیم
دلم برای خوشبختی کوچکمان تنگ شده است.
شوکا جان
نمی دانم به کدامین فصل گریه رسیده ای
نمی دانم چشمانت در چندمین ماه از دلتنگی
به آسمان نگاه می کند.
شوکا
من هنوز در ابتدای نام تو ایستاده ام
من هنوز در آغاز دلتنگی دست و پا می زنم.
مگر می شود دنیا بدون تو
تمام نشود؟
مگر بدون تو
شب و روز بهم می رسند؟
نه شوکا جان
باور ندارم،
هر چه هم بگویند باور نمی کنم که بی تو
تقویم قدم از قدم برداشته است.
چقدر گریسته ایم منو تو
چقدر بغض هایمان مدام شده است،
انگار دلتنگی های سنگین ما
تعادل این جهان سیاه را حفظ می کند.
چقدر خدا
در برابر اشک های تو
کوچک شده است.
شوکا جان
بگذار آنقدر ببارم
تا تمام جهان به سمت من برگردند،
من که هر روز در انتظار معجزه ای
تو را صدا می زنم،
بگذار پایان دنیا
جواب دعا های من باشد.
شاید
تو بیایی
و لبخندم
ابدی گردد.

سعید شجاعی

Monday, April 17, 2017

شوکا و یکشنبه غمگین

شوکا
در مرز بهار ایستاده ام
و بدون تو قدم از قدم
بر نخواهم داشت.
شوکا
در تقویم
در لا به لای روزهای گذشته ام
در میان چرخش هفته هایم
یکشنبه غمگینی
مرا در کام خود فرو برد،
من در یکشنبه غمگینی
هزار ساله شدم
و تو در هیچکدام از این دقایق
در کنارم نبودی.
شوکا
من از دست دادم
آن کسی را که به شفایش
شب و روز دعا می کردم،
از دستم پرکشید
کسی که نقطه ثقل تمام پریشانی هایم بود.
من در یکشنبه غمگینی
روی موج اشکهایم تشییع شدم
و خود را به خاک سپردم،
هزاران نفر برای تسلیت آمده بودند،
تو در کنارم نبودی...
برای لبخندهای خشکیده ام گریستند
تو در کنارم نبودی...
مرا به سلام و صلوات به زمستان سپردند
و تو هنوز هم در کنارم نبودی...
من در آخرین ایستگاه سال
در مرز بهار ایستاده ام،
شوکا
بگو من چگونه قدم از قدم بردارم
که به بهار پا نهم
وقتی هنوز از زخم پاییزی ام
سیاهپوشم،
من داغدارتمام مرگ های زمین
و داغدار دلتنگی های ابدی هستم.
شوکا جان
من در مرز بهار
قدم از قدم برنخواهم داشت،
تو در تمام یکشنبه های من نبودی
تو که نمی دانی
مرگ
جواب دعاهای من نبود...
نه شوکا
من این بهار را
قبول ندارم.

سعید شجاعی
بیست و هشت، دوازده، نودوپنج

تقدیم به پدرم و تمام کسانی که تا ابد دلتنگشان هستیم...

Sunday, April 16, 2017

وسوسه

وسوسه ام کن،
در کنارت
تمام افکارم زیباست.

سعید شجاعی
بیست و هفت، یک، نودوشش

Wednesday, March 29, 2017

پریچهرگان

همپای تمام اسب ها
دویده است عشق،
همشانه تمام ابرها
گریسته است عشق،
چگونه انکارش کنم؟

عشق
نام دیگر تمام پریچهر گانیست
که بهار را به یادمان می آورند.

سعید شجاعی

هشت، یک، نودوشش