Sunday, July 16, 2017

شوکا و گریه

شوکا
به تو فکر می کنم
و هوای دلم بارانی می شود.
آنقدر ابرهای دلم سنگین شده اند
که انگار هیچگاه چشمانم بی اشک نخواهند ماند.
شوکا دلم گرفته است،
دلم به اندازه تمام غروب هایی که نبودی
دلم به اندازه تمام دوستت دارم هایی که به تو نگفته ام
دلم برای تمام حرفهایمان
تمام آن لحظه هایی که سیر می خندیدیم
دلم برای خوشبختی کوچکمان تنگ شده است.
شوکا جان
نمی دانم به کدامین فصل گریه رسیده ای
نمی دانم چشمانت در چندمین ماه از دلتنگی
به آسمان نگاه می کند.
شوکا
من هنوز در ابتدای نام تو ایستاده ام
من هنوز در آغاز دلتنگی دست و پا می زنم.
مگر می شود دنیا بدون تو
تمام نشود؟
مگر بدون تو
شب و روز بهم می رسند؟
نه شوکا جان
باور ندارم،
هر چه هم بگویند باور نمی کنم که بی تو
تقویم قدم از قدم برداشته است.
چقدر گریسته ایم منو تو
چقدر بغض هایمان مدام شده است،
انگار دلتنگی های سنگین ما
تعادل این جهان سیاه را حفظ می کند.
چقدر خدا
در برابر اشک های تو
کوچک شده است.
شوکا جان
بگذار آنقدر ببارم
تا تمام جهان به سمت من برگردند،
من که هر روز در انتظار معجزه ای
تو را صدا می زنم،
بگذار پایان دنیا
جواب دعا های من باشد.
شاید
تو بیایی
و لبخندم
ابدی گردد.

سعید شجاعی

No comments:

Post a Comment