تو از لا به لای یک رویای سیاه و سفید
به خوابم آمده بودی شوکا جان،
انگار در یک خیابان شلوغ همین که تو را
از دور دیدم،
تمام رنگ ها و لبخند های دنیا
به سمت قلب من سرازیر شدند.
انگار جهان ایستاده بود
آن هنگام که رسیدنت را از دور تماشا می کردم.
شوکا جان
چقدر دلم برای دیدنت تنگ شده بود.
تمام جهان ایستاده بود و من
خوشبخت ترین مرد زمین بودم.
آمدی
رسیدی به من
و من چون کودکی که در کنار آرزویش ایستاده است
سر از پا نمی شناختم.
تو حرف می زدی،
از زمین و زمان، از سیاست و حکایت،
از کودکانه کار و زار، از جنگ هایی که صلح نرسیده،
از آدم های کوچکی که هیچگاه بزرگ نشده اند،
از فرهنگ، از هنر، از ترافیک
از شعر، از عکس از خودت...
و دلم عشق می کرد که در کنار تو
صدایت را می شنود و دستانم دستان تو را لمس می کند.
من خلاصه شده بودم در ریه هایم
هنگامی که عطر تو را نفس می کشیدم،
من به چشم هایم کوچ کردم
هنگامی که به نگاه من لبخند می زدی،
من به زیر پوست تنم رفتم
تا تو را با تمام وجودم لمس کنم؛
صدایت مرا به حلزونی گوش هایم برد
تا در تلاطم طنین آوایت غرق شوم.
آری شوکا جان
تو به خواب من آمده بودی
هنگامی که دلم سرد شده بود.
بیچاره روزگار
که چه قدر مرا به فراموشی تو
ترغیب می کرد،
اما تو به خوابم آمدی
و من عاشق تر از همیشه، از خواب برخواستم.
سعید شجاعی
سه، شش،نودوشش
سه، شش،نودوشش
No comments:
Post a Comment