من شمالی ام
به تنهایی خزر را
یک نفس می بارم
و روی پاییزِ جنگل هایش
قدم می زنم.
من شمالی ام
با زمین هم دست
و به آسمان ایمان دارم.
من شمالی ام
و از یادِ هیچ بارانی
نمی روم.
هنوز هم خنده های تو
شالوده ی شب است
و خورشید در غمِ نگاه ات
غروب می کند.
هنوز هم باران
به استخاره ی نام کوچک ات می بارد.
اینجا همه ی هنوز های من
با تو همیشه می شوند.