Tuesday, May 14, 2013

بخارا

باران می بارد
و من کنار پنجره 
بخار چشمانم را پاک می کنم، 
آب
این کوچه های بی حوصله را می برد
و ردپای مسافران را
به دور دست ها،

چشمانم دوباره بخار می گیرد
انگار در سینه ام
چیزی تفت می دهند.


سعید شجاعی




No comments:

Post a Comment