باران می بارد
و من کنار پنجره
بخار چشمانم را پاک می کنم،
آب
این کوچه های بی حوصله را می برد
و ردپای مسافران را
به دور دست ها،
چشمانم دوباره بخار می گیرد
انگار در سینه ام
چیزی تفت می دهند.
سعید شجاعی
این کوچه های بی حوصله را می برد
و ردپای مسافران را
به دور دست ها،
چشمانم دوباره بخار می گیرد
انگار در سینه ام
چیزی تفت می دهند.
سعید شجاعی
No comments:
Post a Comment