Thursday, May 15, 2014

شوکا و بهار نارنج

به اردیبهشت که می رسیم
تو را در عطرهای ملایم
می یابم،
از شکوفه ها و عطر بهار نارنج
تا عطر چای بهاره،
به اردیبهشت که می رسیم
حتی یاد تو در ذهن خسته ی من شکوفه می زند،
اردیبهشت فصل عجیبی ست شوکا،
انگار به یک عروسی بی عروس دعوت شده ایم
که غم پنهانی در بین لبخندهایش پیداست.
از اردیبهشت که بگذریم
من به حول و حوش سی سالگی رسیده ام
و هنوز از تو هیچ خبری نیست.
مدتی قبل سر به شهر گذاشتم
و تمام تنهایی ام را قدم زدم،
مدتی به چراغ های رنگارنگ
اندکی به آدم های عجول و همیشه بد خلق
و کمی هم به ساختمان های به ظاهر خوشبخت خیره ماندم،
اما هیچ چیزی به اندازه ی یک کوچه بن بست
که روی دیوارش یاسی مهربان دامن گسترده بود مجذوبم نکرد،
راستی از اردیبهشت گفتیم
شوکا چه قدر بد است که مردم شهر
اردیبهشت را نمی شناسند،
عطر اردیبهشت در خیابان های شان گم شده است
و هیچ کسی به پیشواز شکوفه ها نمی رود،
درست است که دنیا بدون تو
همیشه غمگین است
اما در شب های شهر
آدم ها شکار دلتنگی می شوند،
با این که تمام شهر را چراغانی کرده اند
اما در بهبود حالشان افاقه ای نکرد؛
شوکا در شهر انگار
تو چندین برابر نبودی.
شوکا به اردیبهشت رسیدیم
به عطر بهار نارنج
به عطر چای بهاره
به عطر گلهای ناب
و بوی خوش دریا،
اردیبهشت شمال است
و شمال بی تو حال اردیبهشت هایش
چندان تعریفی ندارد.
درست است که بی تو
تمام دنیا غمگین است
و من حضورت را دوست دارم،
اما وقتی تو باشی
حال اردیبهشت خوب است
و من با لبخند به سی سالگی ام سلام می گویم.

سعید شجاعی

No comments:

Post a Comment