Tuesday, September 9, 2014

شوکا و خوشبختی

نمی خواهم تو را
با دنیا پیوند بزنم
اما باورکن
آسمان ِ دیشب
آمدنت را نوید داده بود،
نسیم سراسیمه
به جنگل رسید
و شمعدانی ها
بی وقفه می خندیدند،
باور کن نمی خواهم تو را با دنیا پیوند بزنم
اما دیدم که ماه دریا را آب و جارو می کرد
و من از نبض زمین
دانستم که قدم هایت
لحظه به لحظه
کم می کند این فاصله را.

صبح
پیش از طلوع خورشید
نفسی گرم بر ایوان خواب و خیال پیچید
و سایه ای بلند و باریک
بر من از نزدیک تابید،
من در حجم نگاهش غرق شدم
و از میان فریاد و فغانم
از میان اشک و لبخندم
از میان تمام تنهایی ام
تا او دویدم.

من پس از سی سال دوری
چقدر سخت
کلام را بر لبهایم پیش از بوسه
مقدم شمردم و با صدایی لرزان گفتم :
سلام شوکا جان.

من و شوکا دلتنگی هایمان را
در آغوش هم گریستیم
و خندیدیم شوق چشمانمان را،
ما در واپسین روزهای تابستان
همراه با جشنواره ی عشق  پاییز شدیم
که افتخاری گردد
بر بی آبرویی این سالها،

من هنوز به خاطر دارم که باید
با تمام وجود
محو تماشایش بنشینم
و انار دان کنم،
برایش از بیرون
یک شاخه گل
به همراه هر چه که لیست کرده
بیاورم،
از چای دم کرده اش
حض ببرم
و هر شب پیش از خواب
و در لابه لای لالایی های شبانه ام
اسمش را بی هوا بخوانم
تا با جواب جانم اش
یک دل سیر آرام گیرم.

شوکا جان
آنقدر نبودنت را گریسته ام
که به اشک های شوقم مشکوکم
که مبادا بوی غروب و غم بدهند،
شوکا آنقدر دلتنگی ات را زندگی کرده ام
که دلم دیگر به حرف چشمانم گوش نمی دهد
و در یک قدمی نفس هایت
هنوز دلتنگ تو ام.

شوکا کنارم بنشین
همینجا در دست رسم،
می خواهم عطرت را
نفس بگیرم
و با دستانت
باور کنم که قرار است
این تن رنجور آباد گردد،
به من بگو که لب هایت
با لبهایم کنار می آید
و چشم هایت همیشه
همین گونه مهربان است.

شوکا
سی سال خستگی
در خواب هایم سنگینی می کند،
خمیازه هایم را ببخش
که صدایت
مرا به آرامش وا می دارد
و من دست و پا بسته تر از آنم
که با تو
خوشبخت نباشم.

سعید شجاعی 

No comments:

Post a Comment