به خانه که بر می گردم
در خورجینم برایت
کمی از سیب های حوا
چند خوشه برنج خوش یمن
یک بسته ستاره ی تازه نفس
مقداری دلتنگی
و یک دسته از گلهای معطر می آورم،
شوکا
تو که در خانه ای
انگار زمین قوت می گیرد
و آسمان با آن هماهنگ تر است،
شوکا تو که در خانه ای
انگار بهار در میان فصلها سرک می کشد
و در اطراف ما هر روز گلی تازه می شکفد.
از دور که خانه را می بینم
نفسم بند می آید که این بار
چگونه به استقبالم خواهی آمد
و با کدام زبان مهربانی ات صدایم می کنی،
آه شوکا
چه باشکوه زیبایی،
تو را می بینم و از یاد می برم
که چگونه قرار بود ببوسمت،
دوست دارم همین طور بی سر و صدا
مانند یک دیوار که محرم راز ات
مانند یک پنجره و محلی برای دلتنگی های کوچک ات
مانند یک گلدان و حافظ زیباترین گل های تو باشم،
تو مانند فرشته ای مهربان در داستان پینو کیو
به زندگی ام پا نهاده ای.
شوکا نمی شود از چشمان مهربانت پنهان شوم
و چه خوب است در آغوش کشیدنت
و بوسیدن لبانی که به دوست داشتتنت لب گشوده است،
عطر تو در شریان زندگی ام می پیچد
و تنم با دستان مهربانت آرام میگیرد،
شوکا در آغوشت رام می شود
زخم هایی که پیش از تو سرکش بودند
و چه فراوان دردهای جانکاهی
که در سایه ی چشمانت از یاد برده ام.
شوکا در خانه همه چیز خوب است
لباس هایم بوی عشق می دهند و آغوش
کتاب هایم خواندنی شده اند
و برودتی مطبوع
در اتاق هایش جربان دارد.
شوکا
در خانه که هستی
انگار خدا هم روزی چند نوبت
دلتنگمان می شود
و دوست دارد به دیدارمان بیاید.
آه شوکا چه رسم خوبیست
که تو را درانتهای هر شب
به تلافی تمام سالهای دور از تو
در آغوش گیرم و نفس کشم.
سعید شجاعی
پانزده، ده، نودوسه