Monday, January 5, 2015

شوکا در خانه

به خانه که بر می گردم
در خورجینم برایت 
کمی از سیب های حوا 
چند خوشه برنج خوش یمن 
یک بسته ستاره ی تازه نفس 
مقداری دلتنگی 
و یک دسته از گلهای معطر می آورم،  
شوکا 
تو که در خانه ای 
انگار زمین قوت می گیرد 
و آسمان با آن هماهنگ تر است، 
شوکا تو که در خانه ای 
انگار بهار در میان فصلها سرک می کشد
و در اطراف ما هر روز گلی تازه می شکفد. 
از دور که خانه را می بینم 
نفسم بند می آید که این بار 
چگونه به استقبالم خواهی آمد 
و با کدام زبان مهربانی ات صدایم می کنی، 
آه شوکا 
چه باشکوه زیبایی،  
تو را می بینم و از یاد می برم 
که چگونه قرار بود ببوسمت،
دوست دارم همین طور بی سر و صدا 
مانند یک دیوار که محرم راز ات 
مانند یک پنجره و محلی برای دلتنگی های کوچک ات 
مانند یک گلدان و حافظ زیباترین گل های تو باشم، 
تو مانند فرشته ای مهربان در داستان پینو کیو 
به زندگی ام پا نهاده ای.
شوکا نمی شود از چشمان مهربانت پنهان شوم
و چه خوب است در آغوش کشیدنت
و بوسیدن لبانی که به دوست داشتتنت لب گشوده است،
عطر تو در شریان زندگی ام می پیچد
و تنم با دستان مهربانت آرام میگیرد،
شوکا در آغوشت رام می شود
زخم هایی که پیش از تو سرکش بودند
و چه فراوان دردهای جانکاهی
که در سایه ی چشمانت از یاد برده ام.
شوکا در خانه همه چیز خوب است
لباس هایم بوی عشق می دهند و آغوش
کتاب هایم خواندنی شده اند
و برودتی مطبوع
در اتاق هایش جربان دارد.
شوکا
در خانه که هستی
انگار خدا هم روزی چند نوبت
دلتنگمان می شود
و دوست دارد به دیدارمان بیاید.
آه شوکا چه رسم خوبیست
که تو را درانتهای هر شب
به تلافی تمام سالهای دور از تو
در آغوش گیرم و نفس کشم.

سعید شجاعی
پانزده، ده، نودوسه 

No comments:

Post a Comment