Saturday, December 3, 2016

دقایق

آغوشت،
کشوری دیگر است
که از تمام دغدغه هایم،
تنها نگران دقایقی هستم
که با سرعت می گذرند.

سعید شجاعی

Sunday, October 23, 2016

دوربین

دوربین اختراع خطرناکی بود؛
شاید کسی فکرش را نمی کرد
که می توان تا ابد به یک عکس خیره شد
و اشک بارید،
می توان برایش شعری ساخت
یا نغمه ای دل انگیز که باران شود
بغض های خفته بر گلو،
دوربین، اختراع خطرناکی بود
شاید کسی نمی دانست می شود با یک عکس
خوابید و بیدار شد
و آهسته آهسته جان داد.

سعید شجاعی

Thursday, October 6, 2016

ثبت ملی

چشمانت باید ثبت ملی شوند،
جهان دیگری در نگاهت 
کشف شده است. 

سعید شجاعی

Saturday, September 17, 2016

رنگ افشانی

تو در راهی و من
به پاییز سپرده ام،
تمام درختان
مسیر آمدنت را
رنگ افشانی کنند.

سعید شجاعی

شوکا و دریا

خورشید بر میخیزد از خواب
و حریر طلابی اش را
سخاوتمندانه با دریا تقسیم می کند؛
دریا...
شوکا دریا چقدر شبیه توست،
غرق می کند کسی را
که دلش گرم بازی با موج هاست،
شوکا مرا به ساحلی برسان
که تو آنجا چشم انتظارم هستی،
من قعر نشین عطر گیسوانت تو ام
مرا بیش از این فراموش مکن
خودت را به من پس بده،
نگذار که اینقدر آب از سرم بگذرد،
شوکا اثر انگشتان من هیچگاه از گیسوانت
پاک نخواهد شد،
من آخرین بار در حوالی تو لبخند زده ام
من آخرین بار در حوالی تو زنده بوده ام
همه چیز بر علیه توست شوکا جان!!!
برگرد، به من برگرد
دیگر راهی نمانده است،
خودت را به من پس بده،
شوکا جان
دریا چقدر شبیه توست...
هنگامی که با طلوع می خندد
و با غروب بغض می کند،
هنگامی که آرام است
یا طوفانی در دل دارد،
شوکا فقط تو بودی که در همه حال می توانستی
هر لحظه از من دل ببری،
شوکا
مرا به ساحلی برسان که در آن چشم انتظارم باشی
نگذار بیش از این آب از سرم بگذرد.

سعید شجاعی

Sunday, July 10, 2016

شوکا و دعا

خورشید در زمستان دلپذیر تر است
و باران در تابستان معجزه گر،
شوکا
تو مانند دعای یک باران تابستانه
باید مستجاب شوی،
شوکا تو باید مستجاب شوی
راهی به جز این هم نیست،
جهان چاره ای جز این ندارد؛
نگاه کن
تا چشم کار می کند
زمین همچون گویی بلاخیز شده است،
مرگ تمام انسان ها را
چند بار کشته است،
شوکا نگاه کن
مثل تمام بلاهایی که بی تو می آیند،
به سرم بیا؛
مثل تمام شب هایی که دلتنگی راه نفس را بست،
مثل تمام آشنایانی که ترکم کردند،
مثل تمام دردهایی که در نبودت، به تنم شبیخون می زنند،
شوکا به سرم بیا
مثل خبری فاجعه آمیز
که دلم را می شکند،
مثل فاجعه ای هولناک
که امیدم را می رباید،
شوکا
نبودنت هر روز چون زندانبانی
مرا در پیشگاه تمام خدایان قربانی می کند،
کاش جهان بداند
که تو باید مستجاب شوی.

سعید شجاعی
بیست، چهار، نودوپنج

Wednesday, June 15, 2016

شوکا و جنگ

شوکا
در یک بعد از ظهر تابستان
کلافه تر از همیشه ،
با نبودنت در من جنگی رخ می دهد
و تمام افکار در یورشی همه جانبه به من حمله ور می شوند،
فکر از دست دادنت
یاد مهربانی ات
یاد آرامشی که در کنار تو داشتم
و فکر اشتباهات کودکانه ام
کار مرا در ملا عام یکسره می کند
و باران نام دیگر چشمان من می شود.
شوکا
هیچگاه نتوانسته ام
با یادت به صلح دست یابم،
انگار زبان یکدیگر را نمی فهمیم،
انگار نمی شود با گفتگو این درد را التیام بخشید،
انگار عطر تو،
آتش این جنگ را شعله ور می کند،
جنگی که من هم به طرفداری از تو
بر علیه خودم می جنگم.
شوکا
این جنگ منصفانه ای نیست که به راه انداخته ای
بیا و صلح را به کودکان درون مان هدیه کن،
بیا تا پاییز شود
این کلافگی تابستانه،
مگر چقدر دور شده ای
که صدای دوستت دارم هایی که
به پای تمام قاصدک ها بسته ام
به تو نمی رسد؟؟
نکند کسی در گوشت
شعرهای مرا به نام خودش می زند
و تو...
نه شوکا جان، نه ...
حتم دارم که در قلبت
بیش از آنچه که تظاهر می کنی، جا گرفته ام،
شوکا جان
اشک هایم را در دستمال صلحی پیچیده ام
که قرار است فرش سپید آمدنت گردد،
کاش به خاطر کودکانمان
با آتش بستی دائمی
به من باز گردی.

سعید شجاعی
بیست و شش، سه، نودوپنج

Saturday, June 4, 2016

گلوگاه

به وقت عشق،
مردان اسم محبوب شان را
آواز می کنند،
اما زنان
در گلوگاه تنگ خاورمیانه
نام معشوق خود را
بی صدا نفس می کشند.


سعید شجاعی
پانزده، سه، نودوپنج

Tuesday, May 24, 2016

مالکیت

از میان تمام آدم ها
دور مرا خط بکش،
مرا برای خودت
نگهبدار.

سعید شجاعی
چار، سه، نودوپنج

Saturday, April 9, 2016

مهربانی

نه بهار و نه پاییز،
مهربانی ات،  
مرغوب ترین فصل دنیاست. 

سعید شجاعی 
بیست و یک، یک، نودوپنچ




Friday, April 1, 2016

انفرادی

هر روز
آدم های بیشتری
به تنهاییم اضافه می شوند،
تنهایی من
پر جمعیت ترین انفرادی دنیاست.

سعید شجاعی
سیزده، یک، نودوپنج


Sunday, March 20, 2016

نوروز

لبخند های تو 
نوروزمن است، 
تو که می خندی 
گل از گلم می شکفد. 

سعید شجاعی 
یک، یک، نودوپنج

Tuesday, March 1, 2016

آخر اسفند

کاش بهار به این زودی ها نیاید،
من و پاییز
حرفهای ناتمامی داریم.

سعید شجاعی
یازده، دوازده، نودوچار

Sunday, January 24, 2016

مرز مشترک

تنهایی ام پهناور ترین 
قلمرو ی تاریخ است، 
من هنوز با تو 
مرز مشترک دارم. 

سعید شجاعی 
چار، یازده، نودوچار







Wednesday, January 20, 2016

شکیبا

صبوری و شکیبایی، شاید عمق این واژه جایی بین ایمان و نا امیدی باشد، شاید برای درک درست تر این واژه یک گوشه بنشیم و به خود و دنیای پیرامون خود اندکی نظر افکنیم. 
به شهر که نگاه می کنم، به انبوه این همه آدم که همیشه ی خدا عجولند و خیلی ساده از کنار حس های انسانی خود عبور می کنند. به آدم هایی نگاه می کنم که انقدر با عجله می خواهند به آینده برسند، که انگار جایزه ای را برنده شده اند و برای دریافت هدیه اش لحظه شماری می کنند. راستش را که بخواهید اگر به سبک زندگی آدم ها هم بخواهیم دقیق شویم، مشخص می شود که همیشه همه چیز را فوری و در آن واحد می خواهند. تا دلتان بخواهد از کنار آدم های پیاده رو رد شده ام و شاید به جرأت بتوانم بگویم که هیچ یک از این آدم هایی که از کنار هم عبور می کنیم، نمی دانیم که این همه عجله برای چیست؟ نمی دانیم که چرا همیشه دیرمان شده است؟ نمی دانیم که چرا همیشه در تقویم، کم اهمیت ترین روز، همان روزی است که در آن قرار داریم؟
ای کاش کسی به ما می گفت که در آینده هیچ خبری نیست، اندکی آهسته تر امروزتان رو بکشید. 
امروز کار ما به جایی رسیده است که دیگر هیچ حرفی برای اطرافیان مان نداریم و هر چه هست را در شبکه های مجازی و به شکل های ممختلف و متنوع با دیگران به اشتراک می گذاریم. 
صبر، صبوری، شکیبایی 
شاید اولین چیزی باشد که وقتی در روستا زندگی می کنی بیاموزی همین است. وقتی که به انتظار خورشید و باران چشم به آسمان می مانی، وقتی به انتظار رسیدن محصولت چشم بر زمین و وقتی که به انتظار رسیدن مهمانی چه به راه می مانی می آموزی که گاهی چقدر شیرین است این صبوری. 
ما همیشه می خواهیم در تمام کارها موفق باشیم اما هیچ وقت نخواستیم که درست زندگی کردن را بیاموزیم. در انشای هیچ کودکی این نیست که وقتی بزرگ شدم می خواهم تکیه گاه اطرافیانم باشم. می خواهم خستگی را از دوش پدر بگیرم، غم را از چشمان مادر و حامی خواهر و برادرم باشم. ما هیچ وقت آرزو نکردیم که وقتی بزرگ شدیم آدمی باشد که می داند در دل بقیه چه حسی در حال وقوع است. ما همیشه برای رد شدن از لحظه هایمان عجول بودیم و هیچ وقت حواسمان نبود که چقدر زود همه چیز تمام می شود. 
در بین این همه آدم های عجول، به این باور رسیده ام که خداوند صابرین را دوست دارد. 
مهم نیست که شکست می خوریم یا موفق می شویم، مهم نیست که بازنده می شویم یا برنده، مهم این است که حواست باشد برای به دست آوردن چیزی، چه چیزهایی را از دست داده ای. زندگی نه آنقدر ها ایده آل است و نه خیلی بد، همین که معمولی باشد، همین که در کنار عزیزان باشد، خوش است. زندگی خوب است. 

سعید شجاعی 
سی، ده، نودوچار

Tuesday, January 19, 2016

دراماتیک

حضور تو،
پایان خوشی است
برتمام تنهایی من.


سعید شجاعی
بیست و نه، ده، نودوچار

Thursday, January 7, 2016

خلاصه

همه چیز در تو
خلاصه شده است،
حتی دور ترین آرزوهایم.

سعید شجاعی
هفده، ده، نودوچار