خورشید بر میخیزد از خواب
و حریر طلابی اش را
سخاوتمندانه با دریا تقسیم می کند؛
دریا...
شوکا دریا چقدر شبیه توست،
غرق می کند کسی را
که دلش گرم بازی با موج هاست،
شوکا مرا به ساحلی برسان
که تو آنجا چشم انتظارم هستی،
من قعر نشین عطر گیسوانت تو ام
مرا بیش از این فراموش مکن
خودت را به من پس بده،
نگذار که اینقدر آب از سرم بگذرد،
شوکا اثر انگشتان من هیچگاه از گیسوانت
پاک نخواهد شد،
من آخرین بار در حوالی تو لبخند زده ام
من آخرین بار در حوالی تو زنده بوده ام
همه چیز بر علیه توست شوکا جان!!!
برگرد، به من برگرد
دیگر راهی نمانده است،
خودت را به من پس بده،
شوکا جان
دریا چقدر شبیه توست...
هنگامی که با طلوع می خندد
و با غروب بغض می کند،
هنگامی که آرام است
یا طوفانی در دل دارد،
شوکا فقط تو بودی که در همه حال می توانستی
هر لحظه از من دل ببری،
شوکا
مرا به ساحلی برسان که در آن چشم انتظارم باشی
نگذار بیش از این آب از سرم بگذرد.
سعید شجاعی