Saturday, July 22, 2017

زمین زیر پا

شاید هیچ وقت فکر نمی کردم، که زمین زیر پای آدم چقدر می تواند، در همه جای زندگی اش نقش داشته باشد.
وقتی زیر پاهایت زمینی سفت باشد، زمینی که بتوانی به روی آن استوار بایستی، دلت قرص است، سرت را بالا می گیری و در کمال امنیت و آرامش به بلند پروازی، به زیبا ساختن پیرامونت می پردازی، به فکر لذت بردن از زندگی ...
وقتی هوای بالا سرت خوب باشد، وقتی نگران گرما و سرمای هوا نباشی، همه چیز قشنگ تر می شود، مثل پاییز، مثل بهار. آن وقت برای دیدن همه تمام تغییرات زمین، زمان کافی داری.
وقت داری که با خیالی آسوده، تمام عطر روزهایت را نفس بکشی و راجب شان شعرهای کوتاه و بلند بخوانی.
در دنیای پیرامون ما بیشمارند، اتفاقات طبیعی که می توانند حس های خوب و مثبتی را در انسان ایجاد نمایند. اما شگفتی ساز ترین لحظه که می توانی داشته باشی آن است که به شکلی عجیب، تمام حس های خوب دنیا را که تا کنون تجربه کرده ای، می توانی در وجود یک شخص ببینی و لمس کنی. فقط یک نفر کافیست که به روی تو بگشاید تمام لذت ها و زیبایی های جهان هستی را.
در کنارش می توانی در بازارهای شناور ونیز را به دنبال عروس های دریایی بگردی وقتی دست به دست یکدیگر داده اید، می توانی تمام پاریس را با عطر زلف هایش بلد شوی، می توانی بی نیاز از هر چیزی، احساس خوشبختی کنی. احساس زنده بودن...
چشم هایت را ببند و با من به تمام خوبی های جهان فکر کن، در کنار کسی که دوستش داری، همه چیز در پیرامون شما خواهد بود.
حتی دیگر به دیدن ندیده های جهان نیز، نیاز ندارید، اینجا ابتدای تمام خوشبختی توست.
دقیقا، همینجا، همین لحظه، در همین خوشبختی کوچک، اگر آن یک نفر، به هر دلیلی، نباشد، برود، تمام شود؛ تمام جهان تا ابد، یک نفر را کم خواهد داشت.
دیگر مهم نیست که تو در کجای جهان ایستاده ای، زیرا خوشبختی تو، دنیای تو، همیشه یک نفر را کم خواهد داشت.

سعید شجاعی
سی و یک، چار، نودوشش

Sunday, July 16, 2017

دلیل

تنهایی 
هزار حادثه دارد، 
اما همیشه همان قصه است. 

سعید شجاعی 
بیست و پنج، چار، نودوشش

شوکا و گریه

شوکا
به تو فکر می کنم
و هوای دلم بارانی می شود.
آنقدر ابرهای دلم سنگین شده اند
که انگار هیچگاه چشمانم بی اشک نخواهند ماند.
شوکا دلم گرفته است،
دلم به اندازه تمام غروب هایی که نبودی
دلم به اندازه تمام دوستت دارم هایی که به تو نگفته ام
دلم برای تمام حرفهایمان
تمام آن لحظه هایی که سیر می خندیدیم
دلم برای خوشبختی کوچکمان تنگ شده است.
شوکا جان
نمی دانم به کدامین فصل گریه رسیده ای
نمی دانم چشمانت در چندمین ماه از دلتنگی
به آسمان نگاه می کند.
شوکا
من هنوز در ابتدای نام تو ایستاده ام
من هنوز در آغاز دلتنگی دست و پا می زنم.
مگر می شود دنیا بدون تو
تمام نشود؟
مگر بدون تو
شب و روز بهم می رسند؟
نه شوکا جان
باور ندارم،
هر چه هم بگویند باور نمی کنم که بی تو
تقویم قدم از قدم برداشته است.
چقدر گریسته ایم منو تو
چقدر بغض هایمان مدام شده است،
انگار دلتنگی های سنگین ما
تعادل این جهان سیاه را حفظ می کند.
چقدر خدا
در برابر اشک های تو
کوچک شده است.
شوکا جان
بگذار آنقدر ببارم
تا تمام جهان به سمت من برگردند،
من که هر روز در انتظار معجزه ای
تو را صدا می زنم،
بگذار پایان دنیا
جواب دعا های من باشد.
شاید
تو بیایی
و لبخندم
ابدی گردد.

سعید شجاعی