تو یک سردرد مشکوک و عمیقی
که با اندکی نوازش
و نگاهی سرشار از مهربانی
خوب می شود.
تو یک کابوس بیداری
که آرام میگیری وقتی
صدایی در گوشت لالایی می خواند.
تو یک عشق با شکوهی
اگر حصار اتاقت شکسته شود.
تو به اندازه ی یک قصه ی کودکانه ایی
که باید منتظر شنیدن پایان دوران سختی اش بود.
تو به تنهایی
یک عاشقانه ایی
وقتی در امتداد نگاه پر فروغت
به دنیا می نگری.
تو هر آنچیزی هستی
که باید باشی
اندازه ی یک آغوش
هم جنس خوشبختی های ممتد.
تو همرنگ تمام لبخندهای کودکانه ای
که حتی با یک سلام
شکفته می شود از هم.
تو
تمام
جذابیت
یک سرزمینی.
تو
به تنهایی
به اندازه ی فصل شکفتنی.
حضورت
پر رنگ ترین خوشبختی دنیاست.
غربت با نبودنت شکل می گرد
و هر جایی که باشی
بهشت در آغوشت نفس می کشد.
نفس بکش مرا
دم کردم از این همه دلتنگی.
سعید شجاعی