مانند کودکی
که به بستنی نگاه می کند
به تو خیره می مانم،
لب می سایم
و آب دهان می بلعم،
به حسرت ِ بوسیدنت در خیابان
فکر می کنم
و نمی فهمم
که چرا باید خدانگهدار بگوییم
اصلن چرا باید این خیابان به انتها برسد
و چرا ساعت
ثابت نیست،
می فهمم ات که تو هم به اجبار
تن به رفتن می دهی،
اما این کودک ِ بی قرار
نه تو را درک می کند
و نه مرا.
سعید شجاعی
که به بستنی نگاه می کند
به تو خیره می مانم،
لب می سایم
و آب دهان می بلعم،
به حسرت ِ بوسیدنت در خیابان
فکر می کنم
و نمی فهمم
که چرا باید خدانگهدار بگوییم
اصلن چرا باید این خیابان به انتها برسد
و چرا ساعت
ثابت نیست،
می فهمم ات که تو هم به اجبار
تن به رفتن می دهی،
اما این کودک ِ بی قرار
نه تو را درک می کند
و نه مرا.
سعید شجاعی
No comments:
Post a Comment