کمی ترسیده ام، راستش را بخواهید، خیلی ترسیده ام. معمولا اصلا برایم مهم نبود، اما حالا ترسیده ام. همش تقصیر گفتگویی بود که در آن، خاطره ای از کودکی شخص بیان شد، وقتی شروع کردم به تعریف کردن از خاطرات کودکی خود، ناگهان خشکم زد...
تا به حال نمی دانستم از ۳۰ سال پیش خود هم خاطره دارم. بهتر بگویم، از این ترسیدم که خاطراتی ۳۰ ساله دارم.
حالا دیگر موهای سفید شده ام و خستگی های گاه و بیگاهم عجیب نبود. گاهی سن فقط یک عدد نیست، نشان میدهد که تا کنون چه چیزهایی را از سر گذرانده ای.
عجیب ترسیده ام از سکوت مشکوک دلی که دیگر با حقیقت کنار آمده است و پذیرفته است این روزمرگی را.
سعید شجاعی
اول/تیر/نودوهفت
No comments:
Post a Comment